بسم الله الرحمن الرحیم
وبروم من از این خاکدان به زودی !
اما با دستانی خالی وچهره ای غمگین
راه پر خطر هست وبس صعب
یاران خود گرفتار در تارهای تنیده به دست خویشند.
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
واما
شب تاریک وبیم موج گردابی چنین حایل
پس انجا
جز خدایم ان مهربان یگانه
کیست دستگیرم ؟
به نا چار
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
وجز غم او نباید داشته باشم
چون انجا همه دستها بسته وخالی است
ودلها از فرط ترس واندوه به کسی وچیزی میلی ندارد.
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
ومن جز ان مهربان به کسی امید ندارم
که همه امیدواران انجا ناامیدن وچشمهایشان از فرط حرمان وترس گرد شده است .
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
واما من
همچنان
چشم به
ان یگانه مهربان دارم
که تفضلی نماید
ورنه جام ما خالیست
وسر ما پر از خماری
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
واین چنین بر رفتنم مویه می نمایم
انگاه که همه مرا تنها می گذارند وشتابان به سوی داشته هایشان
بر می گردندوتنها با هماغوشی خاکی زمخت ونا اشنا
چه کنم ؟
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
حمید